۱ خرداد : روز بزرگداشت ملاصدرا

"خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا.... یتیمان را پدر می شود و مادرمحتاجان برادری را برادر می شود، عقیمان را طفل می شود، ناامیدان را امید می شود، گمگشتگان را راه می شود، در تاریکی ماندگان را نور می شود، رزمندگان را شمشیر می شود،پیران را عصا می شود،محتاجان به عشق را عشق می شود، خداوند همه چیز می شود همه کس را... "

صدرای شیرازی

13 شهریور روز بزرگداشت ابوریحان بیرونی

سخنی از ابوریحان بیرونی
تعصب چشم های بینا را نابینا و گوش های شنوا را ناشنوا می کند

شــــرح زندگی نــــامــه

معــــــرفی آثـــار

در ادامه مطلب 

ادامه نوشته

گزارشي از همايش انجمن ايران‌شناسان اروپا ـ لهستان

صدسال تنهايي
 
 


فاتحه سر قبر جمال‌زاده را به عنوان عضو «هيأت امناي بنياد جمال‌زاده» خواندم، و از آنجا به بلژيك رفتم. يك سر پا براي ديدن شهر كوچك تاريخي بروژ و ناهاري شرقي خوردن در يك رستوران قديمي ايراني، يوسف هشدار، در خدمت دوست هنرمند و خطاط چيره‌دست ايراني آقاي كوروش قنبري كه عضو سفارت ايران هم در بروكسل هست. و بعد از همه اين حرفها، رفتن به آمستردام و بازگشت به ايران. بيش از چهل سال است كه من اين دوره‌گردي‌ها ـ يا به قول خودم «هرزه گردي»‌ها را در اروپا مي‌كنم، و اين شعر را در «العيون» مراكش به همين حساب گفته‌ام:

هرزه‌گردي‌هاي ما با پارسايي مشكل است

چتربازي بر سر چاه هوايي مشكل است

بي‌جهت خود را به خيل كج كلاهان ‌دوختيم

چرخ اگر وارو زند، ديگر گدايي مشكل است...

اين شعر سالها پيش در مجله يغما تحت عنوان «خودگريز» چاپ شد. (سال1350/ 1971، ص34)

وجه مشترك آخر ما با لهستان ـ كه «خِتامهُ مِسْك» است ـ همجواري با بزرگان است؛ يعني دولت قويم و قديم روسية تزاري پريروز و اتحاد شوروي ديروز و پوتين واكس زدة مسكو امروز. هم ايران و هم لهستان هزاران كيلومتر مرز مشترك با اين همسايه بزرگ مقتدر دارند؛ همسايه‌اي كه حكم «درِ مسجد» دارد و متأسفانه «نه كندني است و نه سوختني، نه باركردني و نه فروختني»! و ما كرمانيها از قديم مي‌گوييم: «همسايه از همسايه ارث مي‌برد». حكايت همان شوخي آن آلماني‌ با كلمانسو ـ وزير نامدار فرانسوي ـ است كه مي‌گفت: «شما فرانسويها چرا اينقدر با آلمانيها بد هستيد؟ شما به برلن نيامده‌ايد كه ببينيد چه پاركها و چه كاخهاي زيبا و چه خيابانهاي دلپذير و چه ميخانه‌هاي خوش‌پذيرايي، و چه دختران و بانوان زيبايي دارد!» و كلمانسو در جواب گفت: «شما درست مي‌گوييد. من به برلن نيامده‌ام؛ ولي برلني‌ها در طول همين عمر من، دو سه باري به پاريس آمده‌اند!»

يك بانوي با كمال بختياري كه خواننده مقالات من است ـ بانو كبري قرباني ـ يك وقت از اصفهان تلفن زد كه: «شما بختياري را نديده‌ايد. آن هتل بسيار زيبا و لوكس را كه تازه ساخته شده، آن خانه فرهنگ تازه‌ساز كه بر زاينده‌رود و چقاخور مشرف است و هر هفته با آهنگهاي زيباي بختياري و ساز و دهل و ني و كرنا (قره‌ني) و شروه خواني فرياد هنرمندان را به آسمان مي‌رساند؛ آن كباب بختياري، آن ييلاق و قشلاق و عبور باشكوه ايل از كارون. آن همه لاله‌هاي واژگون بختياري را هرگز نديده‌ايد . چرا سري به بختياري نمي‌زنيد؟» من به شوخي همان جواب كلمانسو را نقل كردم و گفتم:

ـ درست است، من به بختياري نرفته‌ام؛ ولي بختياري دو سه بار به كرمان آمده است. و در اين اشاره، مقصودم آخرين استاندار صمصام بختياري بود كه روزهايي كه من در كرمان بودم، اولين انتخابات بعد از 28 مرداد را انجام داد؛ انتخاباتي كه وكيل اولش يعني مرحوم لقمان نفيسي ـ پدر نزهت خانم نفيسي ـ اصلاً آن را انكار كرد و پا به مجلس نگذاشت و عطايش را به لقايش بخشيد. (آفتابة زرين فرشتگان، مقاله مسجد سياه‌پوش، ص94)

گويي مي‌خواست جواب طعنه بني‌عم او ـ سردار ظفرـ را بدهد كه از مردم كرمان با صفت «بي‌ادب بي‌‌غيرت» ياد كرده بود. در واقع لقمان نفيسي هم مي‌خواست به صمصام قوم و خويش ملكه ثريا پيغام دهد كه:

ما آبروي فقر و قناعت نمي‌بريم

با پادشه بگوي كه روزي مقرر است

***

در آخر اين بحث، اين حرف را هم بزنم كه شهرهاي اروپايي ديگر آن شهرهاي اروپايي چهل سال پيش نيست. همين پاريس، آن روز كه من اول بار آنجا رفتم (1349/1970م)، تلفن‌هايش هفت شماره‌اي بود، هر چند سال يكي بر آن افزوده شد تا ده شماره‌اي شد. اين يعني اينكه ميليونها دهن باز در شهر اضافه شد كه ضمن اينكه با تلفن حرف مي‌زنند، نان هم مي‌خواهند، آب هم مي‌خواهند، شراب هم مي‌خواهند، پس دنيا كم‌كم تنگ مي‌شود. شهرهاي ديگر هم كم و بيش همين‌طورند. پس پاريس هم ديگر پاريس قديم نيست. بگذريم از اينكه ممكن است اين قصه را به من و بگوييد كه: وقتي پيرزني در آيينه نگاه مي‌كرد، آيينه را كنار گذاشت و با خود گفت: آينه هم، آينه‌هاي قديم!

مخلص پاريزي هم ممكن است بگويم: پاريس هم پاريس قديم؛ ولي نه، درست اين است كه پاريس همان پاريس است، برج ايفل همان برج ايفل است؛ اما؟ نه، نمي‌خواهم جواب معمولي اين اما را بدهم، بلكه شعر سعدي را مي‌آورم كه:

گو همه شهر بيايند و ببينند كه ما

پير بوديم و دگر باره جوان گرديديم...

***

سخن آخر را هم در باب ورشو بگويم و قصه را ختم كنم. مناسبات ما دو كشور با اين همسايه بزرگ، مناسبات همان معاويه و مردم است كه به قول معاويه: «ممكن است به مويي برسد؛ ولي هرگز قطع نمي‌شود». وقتي از معاويه پرسيدند: «رابطه‌اي كه به اندازه موي نازك شده باشد، هميشه در خطر قطع شدن است. شما چگونه چنين رابطه‌اي را حفظ مي‌كنيد؟» در جواب گفت: «هرگاه از آن طرف محكم بكشند، من كوتاه مي‌آيم و هرگاه شُل آمدند، من از اين طرف محكم مي‌كشم و در نتيجه نمي‌گذارم كه آن موي هرگز بگسلد!» ولو آنكه يك توپولوف سنگين بار، بخواهد از لهستان، اين رشته نامرئي سيستم ضدموشكي را پاره و همه رشته‌ها را يكجا پنبه كند. اين بساط چهل پنجاه ساله ناتو را هم كه ممكن بود يك روزي موي دماغ شود، به اشاره لاورف فرستادندش «به دنبال نخود سياه» به قندهار كه حالا‌ حالا‌ها آنجا آب خنك بخورد يا فعلاً كه به قول كرماني‌ها، ناتو در قندهار «سرش به آهنگري است و... نش به قلعنگري»، هرچه بتواند «سنگ بزند تا بغلهاش باز شود»،

تا قبضه شمشير كه پالايد خون تا دولت اقبال كه بالا گيرد

همين سال پيش بود كه پوتين و مدودوف براي تشييع و تكفين و گل گذاشتن بر جسد رجال كابينه لهستان ـ از رئيس جمهوري گرفته تا كليه كاركنان طراز اول ـ و گل‌گذاري بر مزار كشتگان جنگ لهستان در اوكراين رفته بودند، و همه به لطف يك توپولوف در كنار همان كشتگان، پروسه سيستم ضدموشكي ورشو را با خود به خاك بردند، آري در همان لحظه كه پوتين و مدودوف روي يكديگر را بوسيدند و از اجساد خداحافظي كردند، من نمي‌دانم چرا اين شعر قديمي فارسي به خاطرم آمد كه گويي در حق همان توپولوف گفته باشد:

خود كشته عاشقان را، خوش در كفن كشيده

وانگاه بر جنازه، يك يك نماز كرده!

ما و لهستان در همسايگي «دوستان خزري» در واقع «همسايه نيم‌سوز همسوز» هستيم. شاعر قديمي ما مي‌گويد:

در پاي خم افتاده‌ام و مست و خرابم

همساية ديوار به ديوار شرابم

با همه اينها، قول شاعر بزرگ خودمان ـ حبيب يغمايي ـ در اين باب صادق است (سرنوشت، ص62)؛ آنجا كه در قطعه‌اي با اين ابيات شروع مي‌شود:

ايران عزيز خانه ماست ميهن، وطن، آشيانه ماست

اين خانه شش هزار ساله از ماست به موجب قباله

آن روز كه خاك آن سرشتند بر سنگ، قباله‌اش نوشتند:

از كوروش و اردشير و دارا ميراث رسيده است ما را

خشتي كه فتاده در زمين است از خون دلاوري عجين است

دشتي نه كه نيست رزمگاهي راهي نه كه نيست شاهراهي

مي‌كاو و زمين و بين به هر گام شمشير قباد و خود بهرام...

پس، دست به دست، از پدرها گرديد و رسيد با پسرها

امروز كه اي ستوده فرزند هستي تو بر اين سرا خداوند،

«غافل منشين، نه وقت بازي است وقت هنر است و سرفرازي است»

از پا منشين و جا نگهدار گر سر بدهي، سرا نگهدار...

تا بالاخره آنجا كه ‌گويد:

اين پند شنو ز خانه بر دوش گر خانه خرابه شد، تو مفروش...

آبان 1390/ نوامبر 2011

استاد باستاني پاريزي بر مزار جمالزاده
منبع : روزنامه اطلاعات

استاد دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی

محمد ابراهیم باستانی پاریزی در سوم دی‌ماه ۱۳۰۴ در پاریز متولد شد. وی تا پایان تحصیلات ششم ابتدایی در پاریز تحصیل کرد و در عین حال از محضر پدر خود مرحوم حاج آخوند پاریزی هم بهره می‌برد.

پس از پایان تحصیلات ابتدایی و دو سال ترک تحصیل اجباری، در سال ۱۳۲۰ تحصیلات خود را در دانشسرای مقدماتی کرمان ادامه داد و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۲۵ برای ادامهٔ تحصیل به تهران آمد و در سال ۱۳۲۶ در دانشگاه تهران در رشتهٔ تاریخ تحصیلات خود را پی گرفت.

پاریزی به گواه خاطراتش از نخستین ساکنان کوی دانشگاه تهران (واقع در امیر آباد شمالی) است. شعری نیز در این باره دارد که یک بیت آن این است:

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم ساکن ساده‌دل کوی امیر آبادم

در ۱۳۳۰ از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد و برای انجام تعهد دبیری به کرمان بازگشت. در همین ایام با همسرش، حبیبه حایری ازدواج کرد و تا سال ۱۳۳۷خورشیدی که در آزمون دکتری تاریخ پذیرفته شد، در کرمان ماند.

باستانی پاریزی دورهٔ دکترای تاریخ را هم در دانشگاه تهران گذراند و با ارئهٔ پایان‌نامه‌ای در بارهٔ ابن اثیر دانشنامهٔ دکترای خود را دریافت کرد.

وی کار خود را در دانشگاه تهران از سال ۱۳۳۸ با مدیریت مجله داخلی دانشکده ادبیات شروع کرد و تا سال ۱۳۸۷ استاد تمام‌وقت آن دانشگاه بوده و رابطهٔ تنگاتنگی با این دانشگاه داشته‌است.

استاد باستانی پاریزی در مرداد ماه سال ۱۳۸۷ حکم بازنشستگی خود را، به صورتی غیرمترقبه و همزمان با بازنشستگی ۲۱ استاد دیگر دانشگاه تهران دریافت نمود

وی یک پسر به نام حمید و یک دختر به نام حمیده دارد و در حال حاضر تابستان‌ها را نزد دخترش در تورنتو و زمستان‌ها را نزد پسرش در تهران سپری می‌کند.

توصيه آيت الله بهجت(ره) درباره همسر و فرزندان

محبّت از امور جايگزين ناپذير است. چند وقت پيش يك نامه‌اي را دريافت كردم كه دختر خانمي نوشته بود، من

غبطه مي‌خورم به دختر خاله ام كه مي‌بينم پدرش او را مي‌بوسد. دوستش دارد، محبّتش مي‌كند. امّا دريغ از يك بوسه‌اي كه باباي ما به ما داشته باشد.

رسيدگي به همسر و فرزندان:

يكي از توصيه‌هايي كه حضرت آيت الله بهجت (اعلي الله مقامه) داشتند اين بود كه مي‌فرمودند: به خانه كه مي‌رسيد كتاب‌ها را بگذاريد پشت در ولي مواظب باشيد كه ندزدند! يعني طوري نشود كه وقتي به خانه مي‌رويد، تازه بخواهيد چيزي بنويسيد و كتابي بخوانيد و بند كتاب و كامپيوتر و ... بشويد؛ اشتباه است، ديگر الآن بايد يك وقتي را بگذاريد براي زن و فرزند و اهل خانه.

تنظيم برنامه:

عمرتان را به سه 8 ساعت تقسيم كنيد: 8 ساعت كار و تلاش؛ كه كار و تلاش ماها درس‌خوندن و درس دادن است. در هر حال، 8 ساعت بيرون درست كاركردن است. 8 ساعت هم براي خواب و استراحت؛ و 8 ساعت هم براي لذت‌‌هاي حلال، تفكر و عبادت، كارهاي شخصي و...

روزي حضرت ايشان برنامه بنده را تقرير كرده و فرمودند: "شما سحر از خانه مي‌آيي بيرون و به نماز و حرم مي‌روي، و برمي‌گردي خانه و صبحانه مي خوري و بعد سر درس و كار تا ظهر؛ ظهر هم نماز ‌خوانده و برمي‌گردي منزل ناهار را مي‌خوري؛ اگر وقت خواب باشد نيم‌ساعت هم مي‌خوابي، بعد دو مرتبه مي‌روي بيرون سركار و درس تا غروب،‌ غروب هم نماز را مي‌خواني." تازه بعدش ما مي‌رفتيم كتابخانه و گاهي اوقات درس‌هاي فوق‌العاده مي‌رفتيم،‌ حدود ساعت 10 به خانه برمي‌گشتيم.

آيت الله بهجت (ره) مي‌فرمودند كه "براي چي وقتي مي‌آيي خانه و زن و بچّه مي‌آيند دور و برتان، تازه كتاب باز مي‌كنيد و مي‌گوييد مي‌خواهم اين‌ها را كه صبح تا حالا خواندم مطالعه كنم؟ چون فردا مي‌خواهم آن درس را مباحثه كنم؟ بايد طوري برنامه‌ريزي كنيد كه وقت زن و بچّه ضايع نشود و به آن ها هم برسيد. اهل خانواده هم حقوقي دارند. بالأخره زن و بچه و حتّي خود آدم نيازهايي دارد كه اگر لذّت‌هاي حلال نباشد همان عبادتش هم با نشاط نيست، درس خواندنش هم نشاط چنداني ندارد."

معمولاً امثال ماها كمتر به اين امر توجه مي‌كنيم، زن و بچّه را رها مي‌كنيم به حال خودشان، و خودمان را مديون اين‌ها مي‌كنيم. نبايد غافل شد از اين كه اگر پول كمتر باشد،‌ زندگي مي گذرد؛ ولي زن، دختر و پسر آدم، كمبود محبّت را از كجا جبران كنند؟ در خانه چه كسي را بايد بزند و بگويد محبّت مي‌خواهم؟ اگر مابه موقع و اندازه به زن و فرزندان محبّت ابراز نداريم، بايد عوارض پس از آن را پذيرا باشيم. پول و امور مادي را مي توان از خويشان، صندوق و يا كسي قرض گرفت، امّا محبّت را هيچ كس جز مرد و زن نسبت به فرزندان و مرد نسبت به همسر نمي تواند جبران كند. پس بايد آدم مواظب باشد كه حق همسر و فرزندانش بخاطر اين كه چيزي را كسب و يا جبران كند، ضايع نسازد. محبّت از امور جايگزين ناپذير است. چند وقت پيش يك نامه‌اي را دريافت كردم كه دختر خانمي نوشته بود، من غبطه مي‌خورم به دختر خاله ام كه مي‌بينم پدرش او را مي‌بوسد. دوستش دارد، محبّتش مي‌كند. امّا دريغ از يك بوسه‌اي كه باباي ما به ما داشته باشد. تنها حواس او به رفتار ما در منزل معطوف است. او همه ما را خسته كرده و پيوسته مي گويد بكن! نكن!... .

اين چيزي بود كه ما از استاد گرامي حضرت آيت الله بهجت (رضوان الله تعالي عليه) ياد گرفتيم كه بايد نسبت به خانه و خانواده بسيار اهميّت داد و مواظبت كرد كه حق بچه‌ها بخاطر ديگران، يا كتاب و درس ضايع نشود.

بزرگداشت علامه مجلسي (ره)

زندگينامه علامه محمد باقر مجلسي (ره)

تولد

«علامه (محمد باقر) مجلسي به سال 1037 هجري مساوي با عدد ابجدي جمله «جامع كتاب بحار الانوار» چشم به جهان گشود».
پدرش مولا محمد تقي مجلسي از شاگردان بزرگ شيخ بهايي و در علوم اسلامي از سر‌آمدان روزگار خود به شمار مي‌رفت. وي داراي تأليفات بسياري از جمله «احياء الاحاديث في شرح تهذيب الحديث» است. «مادرش دختر صدرالدين محمد عاشوري»است كه خود از پرورش يافتگان خاندان علم و فضيلت بود.

ادامه نوشته

علامه علي اكبر دهخـــدا

علامه علي اكبر دهخدا نويسنده، محقق و شاعر بزرگ قرن چهاردهم به سال 1297 هجري قمري در تهران چشم به دنيا گشود، هنوز ده بهار از عمر خود را پشت سر نگذاشته بود كه با از دست دادن پدر مهربان خود، به درد سخت يتيمي مبتلا شد.
اما خوشبختانه مادر دلسوز و دانائي داشت، كه در آن شرائط سخت بي‏سرپرستي كودك را به درس خواندن و تحصيل علم وا داشت، او را نزد عالم بزرگوار شيخ غلامحسين بروجردي برد، تا مدت ده سال علوم صرف، اصول و حكمت را آموخت و چون خانه او در همسايگي خانه آيت الله حاج شيخ هادي نجم آبادي بود، دهخدا در نوجواني خود از اين همسايگي نهايت استفاده علمي را برد و آنگاه وارد «مدرسه سياسي» تهران گرديد و به آموختن زبان فرانسه پرداخت.

ادامه نوشته