قدری تامل !!

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت.
در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت.
آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد!
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی.مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف.
با سرعت به آرایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت:می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.
مشتری با اعتراض گفت:پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند؟
"آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند."
مشتری گفت دقیقا همین است.
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند!!
برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد...

تو برام بردار !

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
--------------
پی‌نوشت: داشتم فکر میکردم حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره


امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید:

يَا مُعْطِيَ الْخَيْرَاتِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِي مِنْ خَيْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه

ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما

کافی - ج ۲ - ص ۲۵۹

لطفا تا آخرش بخونید !!!


چند وقت پيش توي تهران، توي حسينيه اي منبر ميرفتم، يه جووني اومد نزديک سي سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم.

گفتم بنويس، گفت نوشتني نيست.
گفتم ببين منو قبول داري؟ گفت آره.
گفتم من چند ساله با جوونا کار ميکنم، کسي که نتونه حرفشو بنويسه بعدشم نميتونه بگه. يک و دو و سه و چهار کن و بنويس. گفت باشه.
فرداشب که اومديم، يه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم ديدم اين همونيه که من در به در دنبالش ميگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چي شد؟
گفتم من نوکروتنم، من ميخوام با شما يه چند دقيقه صحبت کنم.
وعده کرديم و گفت که: منو چجوري ميبينيد شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چي بگم؟
گفت: نه ظاهري، گفتم بچه هيئتي
زد زير گريه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدوني من چه جناياتي کردم، چه گناهايي کردم. فقط خوب خوبه اي که ميتونم بگم از گناهايي که کردم اينه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، ديگه عرق و شراب و کاراي ديگه شو، ديگه...
گفتم پس الآن اينجوري!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطاني بودم، سرطاني ميدوني يعني چي؟
گفتم يعني چي؟
ادامه نوشته

از آخرین کتابی که خواندم - 2


در صفحات پایانی کتاب کلاه گوشه نوشین روان می خوانیم :

یک وقت خواسته بودند در تهران جشن شصتمین سال خدمات مهندس عبدالرزاق خان بغایری را بگیرند ، و چون می دانستند که اودرویش است و بی نیاز از این حرف ها ، به اونگفتند . از بیم آنکه مبادا از این کار جلوگیری کند.

وقتی همه کار فراهم شد او را به مجلس بردند . در مجلس ، پس از سخنرانی ها و تجلیل ها ، از او خواستند که چندکلمه ای برای دوستان و شاگردان خود صحبت کنند . اودرمجلسی که بسیاری از وزرا و استادان و اولیا و بزرگان شرکت داشتند پس از یاد خداوند گفت : من نمی دانستم چه خبراست و آمادگی نداشتم وگرنه از روی نوشته می خواندم و اکنون که در این مقام قرار گرفته ام ، بهترازهمه چیز، این را می پسندم که حدیثی از امام جعفرصادق(ع) برایتان بخوانم .

( پیرمردی از حضرت صادق (ع) سوال کرد که تکلیف مرا با خلق عالم - که هم خوب هستند و هم بد - روشن فرما و نصیحتی بفرما که هم امروز و هم فردا مرابکار آید .

حضرت فرمود : اگر در جمعی وارد شدی و متوجه شدی که از تو بر می گویند بدان که چه نیک مردمانی هستند آنها ، که بد تو را می گویند تاتو عبرت بگیری و خوبتر شوی و ازآتش جهنم رهایی یابی .

باز اگر در جمعی وارد شدی و دیدی از توخوب می گویند بدان که چه بد آدمی هستی تو ، که با آن همه بدی که در توهست چنان خود را نموده ای که آن ها تورا خوب می دانند .

اما اگر وارد شدی و دیدی خوبی و بدی در حق تو نمی گویند ، خدای را شکرگذار ولی شرم سار باش ، چه با خفتگان هزارساله هیچ تفاوتی نداری .

اما ، نصیحتی که هم امروز تورابکار آید و هم فردای تورا :

به پیرتر از خود احترام بگذار ، که بیش از توبه روزگارپیامبر نزدیک تر است و طبعا بیش از تو عبادت خدای کرده .

به کوچکتراز خود احترام بگذار که کمتر از تو معصیت کرده .

اما به هم سن و هم سال خود نیز باز احترام بگذار ، که معلوم نیست در نزد خداوند ، توپیشتری یا او )

جای پای خـــــدا

 

شخصي خواب دید كه در ساحل و در حال قدم زدن با خداست. رو به رو در پهنه آسمان صحنه هايي از زندگيش به نمايش در مي آمد.متوجه شد كه در هر صحنه دو جاي پا در ماسه فرو رفته است .يكي جاي پاي او وديگري جاي پاي خدا.

وقتي آخرين صحنه از زندگييش به نمايش در آمد متوجه شد كه خيلي اوقات در مسير زندگي او فقط يك جاي پا وجود دارد.همچنين متوجه شد كه آن اوقات از سخت ترين وناراحت كننده ترين لحظات زندگي او بوده است.

اين مورد واقعا او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال كرد:"خدايا تو گفتي چنانچه تصميم بگيرم كه با تو باشم هميشه همراه من خواهي بود . ولي من متوجه شدم كه در بدترين شرايط زندگي ام فقط يك جاي پا هست ُ نمي فهمم چرا در مواقعي كه بيشترين احتياج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتي؟"

خدا پاسخ داد :"فرزند عزيز و گرانقدر من تو را دوست دارم و هيچ وقت تنهايت نمي گذارم . زمان هايي كه تو در آزمايش و رنج بودي وقتي تو فقط يك جاي پا ميبيني اين من بودم كه ترا به دوش گرفته بودم."

تصمیم گیری خوب

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.سه بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان سه فرزند را نجات دهد و یک کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
سوال: اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد. اما از دیدگاه مدیریتی چطور؟
در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود. این نوع معضل در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد. اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد.
اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند. گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است. زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار ،پس مراقب باشید با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.

 

"به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!"

كنگره ملی افتخارالاسلام

موسسه فرهنگی یاران خورشید شهرستان آران و بیدگل با همکاری اداره كتابخانه های عمومی شهرستان آران و بیدگل، در نظر دارد كنگره ملی افتخارالاسلام را با رویكرد بررسی شخصیت حضرت  آیت ا.. حسین دربندی آرانی(ره) در  محورهای مقاله، شعر، خوشنویسی  برگزار نماید.

داستانی آموزنــده

متن زیر یک داستان آموزنده است ،جدا ازصحت وسقم آن نتیجه ای که دنبال آن است بسیار می تواند به درد بخور باشد ،به خصوص دروضعیت کنونی که بیشتر مردم ازاصل موضوع قافلند ودنبال سهم اندک خود اززندگی هستند

شهامت گذشتن از گردوها

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد."

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد."

او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.


خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.


بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.


بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن ،بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل‌کاری را از دست ندهیم.

قدری تامل !

پس از ملاقات سه روزه ميان شيخ ابوسعيد ابوالخير و ابوعلي سينا ،

شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند :

كه شيخ را چگونه يافت ؟

گفت : هرچه من مي دانم او مي بيند ،

و متصوفه و مريدان شيخ چون به نزديك شيخ آمدند از شيخ سوال كردند كه :

 اي شيخ ، بوعلي را چون يافتي ؟

شيخ گفت : هرچه ما مي بينيم او ميداند .

اسرار التوحيد ، چاپ دكتر شفيعي كدكني ، صفحه 194 .

تدبیر پیرمرد ( داستان کوتاه )

یک پیرمرد بازنشسته خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید . یکی دوهفته اول همه چیزبه خوبی و خوشی گذشت تااینکه مدرسه هابازشد . دراولین روزمدرسه ، پس از تعطیلی کلاس ها ۳تاپسر بچه در خیابان راه افتادند ودرحالی که بلندبلند باهم حرف می زدند هرچیزی که درخیابان افتاده بود شوت می کردند وسروصدای عجیبی راه می انداختند . این کار هرروز تکرار شد وآرامش پیرمرد مختل شده بود .این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند . روزبعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها راصدا کرد و گفت : بچه ها شما خیلی بامزه هستید . ازاین که می بینم شما انقد بانشاطید خوشحالم ، من هم که به سن شما بودم همین کاررا می کردم . حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید . من روزی ۱۰۰۰ تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و هین کاررا بکنید . بچه ها خوشحال شدند وبه کارشان ادامه دادند . تاآنکه چندروز بعد پیرمرد به آنها گفت : ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم ، از نظرشما اشکال نداره؟ بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند : صد تومن؟ اگه فکر میکنی به خاطر ۱۰۰ تومن ماحاضریم این همه بطری نوشابه و چیزای دیگه را شوت کنیم کور خوندی.

رقابت سكون ندارد

كلاه فروشي روزي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت

مدتي استراحت كند. لذا كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد

متوجه شد كه كلاه ها نيست . بالاي سرش را نگاه كرد . تعدادي

ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.

فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش

را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را ازسرش برداشت

و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد... كه كلاه

خود را روي زمين پرت كند. لذا اين كار را كرد. ميمونها هم كلاهها را

بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.

سالهاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدر بزرگ اين داستان را براي نوه اش

تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد

چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير

درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش

را برداشت,ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين

انداخت. ولي ميمون ها اين كار را نكردند.

يكي از ميمون ها از درخت پايين آمد و كلاه را از روي زمين برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت : فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.

نكته : رقابت سكون ندارد

بهلول و شيخ جنيد بغدادی

آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او.... شيخ احوال

 بهلول را پرسيد.

گفتند او مردي ديوانه است.

گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند.

شيخ پيش او رفت و سلام كرد.

بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي هستي؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي.

فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري..

بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟

عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه كوچك برمي‌دارم، به

طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن از

ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست

مي‌شويم..

بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي

كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت.

مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه

بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد.

بهلول پرسيد چه كسي هستي؟

جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي‌داند.

بهلول فرمود: آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟

عرض كرد آري...

سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به

خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم

ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني..

پس برخاست و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه

توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي‌دانيد.

باز به دنبال او رفت تا به او رسيد.

بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني،

آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟

عرض كرد آري... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب

خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد.

بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني.

خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو

قربه‌الي‌الله مرا بياموز.

بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.

بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و

اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به

جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود.

جنيد گفت: جزاك الله خيراً! و

ادامه داد:

در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر

براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو

باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد.

و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل

تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد

اندکی تامــل

طبق معمول هر هفته مادر بزرگ داشت از جلسه موعظه برمي گشت ، در همين حين نوه اش از راه رسيد و با كنايه بهش گفت : مامان بزرگ ، توي مراسم امروز برات چي موعظه كردند ؟ مادر بزرك لحظه اي فكر كرد و سرش را تكاني داد و گفت : عزيزم اصلا يك كلمه اش رو هم نمي تونم ياد بيارم .

نوه پوز خندي زد و بهش گفت : توكه چيزي يادت نمي ياد واسه چي هرهفته به جلسه موعظه ميري ؟

مادر بزرگ لبخندي زدو خم شدو سبد نخ و كامواش روخالي كرد و داد به دست نوه و گفت : عزيزم اگه ممكنه برو اينو از حوض پرآب كن و برام بيار .

نوه با تعجب پرسيد : تو اين سبد؟! غير ممكنه ، با اين همه شكاف ودرز !!! و مادر بزرگ باز اصرار كرد .

نوه غرولند كنان سبدرو برداشت و رفت و چند لحظه بعد برگشت و با لحن پيروزمندانه اي گفت : من مي دونستم كه ممكن نيست ، ببين مادر بزرگ حتي يه قطره هم توش نمونده .

مادر بزرگ سبد رو ازدست نوه گرفت و خوب برسي كرد و گفت : آره عزيزم راست ميگي اصلا آبي توي سبد نمونده اما به نظر ميرسه سبد تميزتر شده يه نگاه بنداز اينطور نيست .

مشهورترين داستان هاي عاشقانه تاريخ ادبيات جهان

1. رومئو و ژوليت

تا به امروز شايد اين داستان مشهورترين دلداده‌ها باشد. اين زوج مترادفي براي عشق هستند. رومئو و ژوليت يك داستان حزن انگيز نوشته ويليام شكسپير است. داستان عاشقانه آنها بسيار غم انگيز است.

داستان اين دو جوان كه از دو خانواده مخالف هم هستند، به اين گونه است كه در نگاه اول عاشق شده و عشق آنها به ازدواج انجاميده سپس دو عاشق واقعي گشته و زندگيشان را به خاطر عشقشان به خطر انداختند. بي شك گرفتن زندگي خود به خاطر همسر يكي از نشانه‌هاي عشق واقعي است. در نهايت مرگ نابهنگام آنها خانواده‌هايشان را به هم پيوند داد.

2. كلوپاترا و مارك آنتوني

داستان عاشقانه آنتوني و كلوپاترا يكي از به ياد ماندني‌ترين و عاشقانه ترين داستانهاست كه در همه زمانها نقل مي‌شود. داستان اين دو شخصيت تاريخي بعدها توسط ويليام شكسپير به نمايش درآمد و هنوز هم در همه جاي دنيا نمايش داده مي‌شود. رابطه آنتوني و كلوپاترا نمونه واقعي عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بين اين دو جوان مقتدر، كشور مصر را در يك موقعيت قدرتمندي قرار داد.

اما عشق آنها رومي‌هايي كه از قدرتمند شدن مصري‌ها نگران بودند را عصباني مي‌كرد. با وجود تهديدهايي كه وجود داشت، آنتوني و كلوپاترا ازدواج كردند. مي‌گويند كه در زمان جنگ عليه رومي‌ها آنتوني خبر دروغين مرگ كلوپاترا را دريافت كرد و با شمشير خودش را كشت. زماني كه كلوپاترا از مرگ آنتوني آگاه شد، وحشت زده شد و خودكشي كرد. عشق بزرگ به قرباني بزرگي هم نيازمند است.

3. پاريس و هلن

به نقل از ايلياد اثر هومر، داستان هلن و جنگ تروآ يك افسانه حماسي يوناني و تركيبي از واقعيت و افسانه است. هلن به عنوان زيباترين زن در عرصه ادبيات در نظر گرفته شده است. او با منلوس، شاه اسپارت ازدواج كرد. پاريس پسر پريام شاه تروا عاشق هلن شد و او را ربود. يوناني‌ها ارتش عظيمي ‌به رهبري برادر منلوس، اگاممنون، فراهم كردند تا هلن را بازگردانند. هلن به سلامت به اسپارت بازگشت كه ادامه زندگي خود را در شادماني با منلوس زندگي كند.

4. ناپلئون و ژوزفين

ازدواج اين دو يك ازدواج مصلحتي بود كه ناپلئون در سن 26 سالگي به ژوزفين علاقه‌مند شد و با او ازدواج كرد. ژوزفين بانويي برجسته و ثروتمندترين زن به حساب مي‌آمد. هرچه زمان مي‌گذشت عشق ناپلئون به ژوزفين همچنين ژوزفين به ناپلئون بيشتر مي‌شد اما اين باعث كم شدن احترام متقابل آنها و همچنين كم شدن علاقه شديد آنها به هم نمي‌شد و به مرور زمان كهنه نمي‌شد.

درحقيقت عشق آنها يك عشق حقيقي بود. آنها سرانجام در عشقشان شكست خوردند زيرا ناپلئون يه يك وارثي نياز داشت درحاليكه ژوزفين از داشتن اين نعمت محروم بود. آنها با ناراحتي از هم جدا شدند و هر دوي آنها عشق و علاقه شان را تا ابد در دلهايشان پنهان كردند.

5. اسكارلت اوهارا و رِت باتلر

بربادرفته نشاندهنده يكي از آثار جاويدان ادبي است. اثر معروف مارگارت ميچل، عشق و نفرت بين اسكارلت و رت باتلر را شرح مي‌دهد. تنظيم وقت چيزي بود كه اسكارلت و رت باتلر هيچگاه در آن با همديگر هماهنگ نبودند. در سراسر اين داستان حماسي، اين زوج هيچگاه احساسات واقعيشان را به طور دائمي ‌تجربه نكردند و اين حاصل بروز جنگ در پيرامونشان بود.

اسكارلت كه دختر بي قيد و آزادي بود نمي‌توانست بين خواستگاران خود يكي را انتخاب كند. تا جايي كه سرانجام تصميم به ادامه زندگي با رت باتلر شد. درحاليكه ذات دمدمي ‌اسكارلت از قبل بينشان فاصله انداخته بود. اميد به طور غيرمستقيم و هميشگي در قهرمان داستان ما ظاهر شد. بنابراين رمان با اين جمله اسكارلت «فردا روز ديگري است» پايان مي‌يابد.

6. جين اير و رچستر

در داستان معروف شارلوت برونته، شخصيتهاي تنها و بي دوست، علاجي براي تنهايي خود يافتند. جين، دختر يتيمي ‌كه به عنوان مربي وارد خانه ادوارد رچستر، مردي ثروتمند، مي‌شود. اين زوج غيرقابل تصور به هم نزديك و نزديك تر شدند تا زماني كه رچستر قلب لطيف و مهرباني را خارج از قلب خشن خود يافت.

رچستر علاقه شديد خود را به خاطر تعدد زوجين آشكار نمي‌كرد اما در سالگرد ازدواجشان جين متوجه ازدواج سابق رچستر شد. جين با قلبي شكسته از آنجا دور شد اما بعد از يك آتش سوزي مهيب به عمارت ويران شده رچستر بازگشت. جين، رچستر را نابينا يافت در حاليكه زن، خود را كشته بود. عشق پيروز شد و دو عاشق دوباره به هم پيوستند و در خوشي و سعادت زندگي كردند.

7. ملكه ويكتوريا و آلبرت

اين داستان عاشقانه درمورد خانواده سلطنتي انگليسي است كه 40 سال در مرگ همسرش به سوگ نشست. ويكتوريا دختري با نشاط، خوش رو و شيفته نقاشي بود. او در سال 1873 بعد از مرگ عموي خود ويليام ششم بر تخت سلطنت انگليس جلوس كرد. در سال 1840 او با اولين پسرعموي خود پرنس آلبرت، ازدواج كرد. در ابتدا پرنس آلبرت در بعضي محافل، ناآشنا به نظر مي‌رسيد چون او آلماني بود.

او مي‌خواست كه خانواده اش را به خاطر پشتكارش،صداقت و فداكاري بيش از حدش شگفت زده كند. اين زوج داراي نه فرزند شدند. ويكتوريا فرزندانش را بسيار دوست داشت. او به توصيه‌هاي آنها در مملكت داري به ويژه سياست اعتماد مي‌كرد. زماني كه آلبرت در 1816 فوت كرد، ويكتوريا آسيب شديدي ديد. او به مدت 3 سال در محافل عمومي‌ظاهر نشد. گوشه نشيني او باعث انتقاد عموم به او شد. كوششهاي بسيار در زندگي ويكتوريا شد.

اما تحت نفوذ نخست وزير بنيامين در اسرائيل، ويكتوريا زندگي عمومي‌ خود را از سر گرفت و مجلسي در 1866 افتتاح شد. اما ويكتوريا هرگز سوگ همسرش را پايان نمي‌داد و تا سال 1901 تا پايان زندگي خود سياه به تن كرد. در طي سلطنتش كه طولاني ترين سلطنت در تاريخ انگليس بود بريتانيا يك قدرت جهاني شد (خورشيد هرگز غروب نمي‌كند).

8. ليلي و مجنون

شاعر برجسته ايران، نظامي‌گنجوي، شهرت خود را مديون شعر عاشقانه اش ليلي و مجنون كه از يك افسانه عربي الهام گرفته، مي‌باشد. ليلي و مجنون يك تراژدي درمورد عشق نافرجام است. اين داستان براي قرنها نقل و بازگو شده است و در نسخ خطي و حتي روي سراميكها نگاشته شده است.

عشق ليلي و قيس به دوران مدرسه شان برمي‌گردد. عشق آنها كاملاً قابل مشاهده بود اما آنها از آشكارشدن عشقشان جلوگيري مي‌كردند. قيس به دليل تهيدستي خود را به بياباني تبعيد كرد تا ميان حيوانات زندگي كند. او از خوردن غفلت مي‌كرد و بسيار لاغر شده بود. به دليل همين رفتارهاي عجيب و غريب او، به وي لقب ديوانه دادند. او با عربهاي باديه نشين دوستي مي‌كرد. آنها به قيس قول داده بودند ليلي را طي ستيز و زد و خوردي نزد او بياورند.

در طي اين زد و خورد قبليه ليلي شكست خورد اما پدر ليلي به دليل رفتارهاي مجنون وار قيس با ازدواج آنها مخالفت كرد و بالاخره ليلي با شخص ديگري ازدواج كرد. پس از مرگ همسر ليلي، باديه نشين‌ها جلسه اي بين ليلي و مجنون ترتيب دادند اما آنها هيچ وقت كاملاً با هم آشتي نكردند. فقط بعد از مرگشان هر دو كنار هم دفن شدند.

9. شاه جهان و ممتاز محل

در سال 1612 دختري جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانرواي امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج كرد. ارجمند بانو يا ممتاز محل 14 فرزند به دنيا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسيار غمگين شد و تصميم گرفت مقبره اي براي او بسازد.

او بيست هزار كارگر و ده هزار فيل را استخدام كرد و نزديك به 20 سال طول كشيد تا مقبره تاج محل كامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سياه مقبره را كه طراحي كرده بود كامل كند.

او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زنداني شد و ساعتهاي تنهايي خود را به تماشاي رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل مي‌گذراند. او سرانجام در كنار معشوقش در تاج محل به خاك سپرده شد.

اندرزی از سقراط حكيم

روزي سقراط ، حكيم معروف يوناني، مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم.سلام كردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."

سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت كننده است."

سقراط پرسيد:"اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"

مرد گفت:"مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم.آدم كه از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود."

سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي كردي؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي كردم طبيب يا دارويي به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ي اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا كسي كه رفتارش نادرست است، روانش بيمار نيست؟ اگر كسي فكر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فكر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به كسي كه بدي مي كند و غافل است، دل سوزاند و كمك كرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.

پس از دست هيچكس دلخور مشو و كينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان كه هر وقت كسي بدي مي كند، در آن لحظه بيمار است

نامه پيرزن به خدا

يك روز كارمند پستي كه به نامه‌هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:

خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم كه زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد.

اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي‌كردم. يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من كمك كن …

كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد. نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند …

همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين كه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !

همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :

خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي … البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!…

داستاني زيبا درمورد كوروش كبير!

زماني كزروس به كورش بزرگ گفت: چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود برنمي داري و همه را به سربازانت مي‌بخشي؟

كورش گفت: اگر غنيمت هاي جنگي رانمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟! كزروس عددي را با معيار آن زمان گفت.

كورش يكي از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو كورش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد. سرباز در بين مردم جار زد و سخن كورش را به گوش‌شان رسانيد.

مردم هرچه در توان داشتند براي كورش فرستادند. وقتي كه مالهاي گرد آوري شده را حساب كردند، از آنچه كزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.

كورش رو به كزروس كرد و گفت: ثروت من اينجاست. اگر آنهارا پيش خود نگه داشته بودم، هميشه بايد نگران آنها بودم. زماني كه ثروت در اختيار توست و مردم از آن بي بهره‌اند مثل اين مي‌ماند كه تو نگهبان پولهايي كه مبادا كسي آن را ببرد!

سنگتراش

روزي، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از نزديكي خانه بازرگـاني رد مي شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.

در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمند تر است، تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر مي شدم!

در همان لحظه، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم مي كردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است.

او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.

پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.

كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بارآرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.

همان طور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است.

داستان کوتاه : مادر يك چشم

My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment.

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون هميشه مايه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!”

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد

So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!”

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟

My mom did not respond…

اون هيچ جوابي نداد....

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من

She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر

I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!”

سرش داد زدم “: چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!” گم شو از اينجا! همين حالا

And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.

اون به آرامي جواب داد : ” اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .

My neighbors said that she is died.

همسايه ها گفتن كه اون مرده

I did not shed a single tear.

ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.

اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه ميدوني … وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي

As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم

So I gave you mine.

بنابراين چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو...

داستان های کوتاه

توجه به كودك

گروهى از كودكان مشغول بازى بودند. ناگهان با ديدن پيامبر(ص) كه‏به مسجد

 مى‏رفت، دست از بازى كشيدند و به سوى حضرت دويدند و اطرافش را گرفتند.

آنها ديده بودند پيامبر اكرم(ص)، حسن(ع) و حسين(ع) را به دوش خود مى‏گيرد

 و با آنها بازى مى‏كند. به اين اميد، هر يك دامن پيامبر را گرفته، مى‏گفتند:

 «شتر من باش»!

ادامه نوشته